مقاله درباره ی شهید والا مقام ***  محمدحسین فهمیده  ***


اشاره

هشتم آبان هر سال، یادآور خاطره رزمنده کوچکی است که با نثار جان خود، بر سرخی و طراوت خون شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی افزود. او در نوجوانی به یک‏باره قله‏های شرف و غیرت را پیمود که چه بسیار اهل ریاضت و سیر و سلوک، در پیمودن این راه پرفراز و نشیب، بر این رهگذر الهی غبطه می‏خورند.
آری، شهید حسین فهمیده با اشتیاق به دیدار پروردگار، سرشار از عشق به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی رحمه‏الله و غیرت و شهامت دینی، خود را لایق شهادت ساخت و خون خود را تا ابد در رگ‏های ایران اسلامی به جریان واداشت.

تولد و تحصیل

شهید محمد حسین فهمیده، در اردی‏بهشت سال 1346، در خانواده‏ای مذهبی در محله پامنار، از محله‏های قدیمی شهر قم، دیده به جهان گشود. دوران کودکی را به همراه دیگر فرزندان خانواده با صفا و صمیمیت، زیر سایه توجه و محبت پدر و مادری مهربان گذراند و در سال 1352 راهی مدرسه شد. چهار سال ابتدایی را زیر نظر معلمی روحانی گذراند و سال پنجم را به دلیل انتقال خانواده‏اش به شهر کرج، در مدارس این شهر سپری کرد. محمدحسین با عشق و علاقه به تحصیل، همواره دانش‏آموز وظیفه‏شناس و موفقی بود. او هم‏زمان با تحصیل، با پشتکار فراوان در کمک به پدر نیز می‏کوشید و با وجود سن کم، در فعالیت‏های مذهبی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت می‏جست.

فهمیده پس از پیروزی انقلاب

شهید فهمیده، پس از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج در آذر سال 1358 به فرمان امام خمینی رحمه‏الله ، به خیل عظیم بسیجیان جان بر کف پیوست.
پس از حوادث کردستان، با وجود سن کم و جثه کوچکش راهی آنجا شد، ولی برادران کمیته به علت کمی سن، او را بازگرداندند. این قهرمان کوچک آرام ننشست و با شرکت در آموزش‏های رزمی، تابستان سال 1359 را گذراند. محمد حسین، شهریور همان سال هم‏زمان با شروع جنگ تحمیلی عراق بر ضد ایران، خود را به جبهه‏های جنوب رساند.

از مدرسه تا جبهه جنوب

محمدحسین فهمیده، آن‏چنان گوش به فرمان رهبر بود که در شروع جنگ تحمیلی، بی‏درنگ با رساندن خود به جبهه، در اطاعت از فرمان رهبری و پاس‏داری از میهن کوشش‏ها کرد. با این حال، رزمندگان که متوجه شدند او سیزده سال دارد، وی را برگرداندند و درصدد برآمدند از او تعهد بگیرند دیگر از شهر کرج خارج نشود، ولی او رضایت نداد و خطاب به آنان گفت: «خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگویند هر جا باشم، آماده رفتن هستم. من باید به مملکت خدمت کنم. من تعهد نمی‏دهم». پس از این، زمزمه رفتن به جبهه را بین دوستان و خانواده‏اش سر داد. پس از آن، یک روز که به بهانه خرید نان از خانه خارج شده بود، به دوستش گفت سه روز بعد که به جنوب رسید، به خانواده‏اش خبر دهد که او به جبهه رفته است.

آموزگار ایثار

در خط مقدم جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوستش، محمدرضا شمس در یک سنگر بودند. محمدرضا زخمی شد و محمدحسین با سختی فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه پیشین خود بازگشت. او با مشاهده تانک‏های عراقی که به طرف رزمندگان هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنها بودند، تاب نیاورد و در حالی که تعدادی نارنجک به کمر بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانک‏ها حرکت کرد. در این هنگام، تیری به پایش خورد و او را مجروح ساخت، ولی نتوانست در اراده محکم و پولادین محمدحسین خللی وارد کند. ازاین‏رو، بدون هیچ تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابه‏لای تیرهایی که از هر سو به طرفش می‏آمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد آن را منفجر کند و خود نیز تکه تکه شد. پس از انفجار تانک، مهاجمان عراقی گمان کردند حمله‏ای صورت گرفته است. ازاین‏رو، روحیه خود را باختند و با سرعت هر چه تمام‏تر تانک‏ها را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شکسته شد و پس از مدتی، نیروهای کمکی رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک‏سازی کردند.

خبر شهادت

صدای جمهوری اسلامی ایران، با قطع برنامه‏های عادی خود، اعلام کرد که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است.
امام خمینی رحمه‏الله در پیامی به مناسبت دومین سال‏گرد پیروزی انقلاب اسلامی فرمود: «رهبر ما آن طفل سیزده‏ساله‏ای است که با قلب کوچک خود، ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‏تر است. با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید».
با این کلمات، حسین فهمیده و فداکاری او در تاریخ پرشکوه سرافرازی‏های ایران ثبت شد و جاودانه ماند. ا کنون هر نوجوان ایرانی، محمدحسین فهمیده را جاودانه‏ای می‏داند که سبب افتخار هر ایرانی است. بقایای پیکر شهید محمدحسین فهمیده در بهشت زهرای تهران، قطعه 24، ردیف 44، شماره 11، به خاک سپرده شد.

خاطرات شهیدان


راوی این حادثه سید حسن مصطفوی بیسیم چی گردان کربلاست که همگی از نیروهای اعزامی از شهرستان شاهرود می باشند و شهید سید محسن هم از نیروهای همین گردان و گروهان حضرت ابوالفضل (ع) است که در همین اعزام (۱۳۶۵) به شهادت می رسد. این گردان در اعزام مذکور سه ماموریت داشت یکی حفظ منطقه دست یافته شده در والفجر هشت در منطقه فاو و دیگری یک بار حفظ منطقه پدافندی منطقه مهران و پس از تصرف مهران به دست دشمن بعثی حمله برای باز پس گیری آن که به شهادت ده ها نفر از این گردان که شامل یک گروهان (حضرت ابوالفضل و یک دست اضافی) شد و نهایتا هم تلاش آنها به شکست انجامید و جنازه های شهدای این عملیات که مردانه به صفوف دشمن زندند و با شجاعت تمام جنگیدند ولی موفق نشده و به شهادت رسیدند بعد از انجام عملیات کربلای یک که به آزاد سازی مهران انجامید به خانواده هایشان باز گردانده شد. بدن های مطهر و پاکی که چهل روز بر صفحه خاک وطن که زیر چکمه بعثیان افتاده بود زیر آفتاب داغ ماند تا ضامن آزادی مجدد مهران عزیز در چهل روز بعد شود. این صحنه از نبردهای گردان همیشه پیروز و غرور آفرین کربلا بود که در تیپ ۲۱ امام رضا بود و بعدها بدنه تیپ ۱۲ قائم ال محمد (عج) را ساخت که مخصوص استان سمنان بود. لازم به توضیح است که نگارنده نیز در همین زمان در جبهه حضور داشتم ما اعزامی های جدیدی بودیم که گردان کربلای دو را تشکیل می دادیم و به خط پدافندی جاده خندق اعزام شده بودیم. همانجا بود که با نامه ای از فرماندهی گردان کربلا آقای علی خانی به عقب و سپس به شاهرود باز گردانده شدم و در آنجا بود که از شهادت سید محسن مطلع شدم چون آنها علت باز گرداندن من به عقب را بیماری شدید پدرم عنوان کرده بودند و من که رسیدم دیدم بیماری در کار نیست و این شهادت سید محسن بود که باعث شد مرا به عقب باز  گردانند.

خط پدافندی (حفظ و نگهداری جبهه و منطقه خودی) منطقه مهران و قلاویزان منطقه ای خیلی وسیع بود و فاصله بین دو نیروی خودی که باید از این خط محافظت می کردند وسیع بود به این معنی بین آخرین نیروی ما مثلا در سمت راست تا اولین نیروی ما در سمت چپ بیش از ده کیلومتر فاصله بود و بالطبع دشمن می توانست از این فضای خالی استفاده کند و به منطقه خودی رفت و آمد داشته باشد کما این که داشته و بدون این که نیروهای خودی بتوانند این منطقه را کنترل کافی نمایند و لذا هر آن می توانستی انتظار داشته باشی که دشمن به پشت نیروهای خودی حتی نفوذ کند. این محیطی بود که با توجه به حضور دشمن و الودگی آن در روز هم حتی برای یک دسته و یا یک گروهان نیروی خودی هم برای حرکت امنیت کافی احساس نمی شد منطقه ای خالی از نیروهای خودی پدافند کننده به وسعت ده کیلومتر یا بیشتر بود که هیچ نیروی خودی درمقابل دشمن وجود نداشت. این حالت فضایی از وحشت برای تردد کنندگان به این منطقه به وجود آورده بود. 

در این منطقه رودخانه ای قرار داشت که پر از ماهی بود شهید سید محسن آنقدر شجاع که به ترس خود غلبه کند و از فضای مذکور استفاده کند و روزها به این رودخانه می رفت و ماهی گیری می کرد و با دستی پر از ماهی می آمد و دوستان را کباب ماهی میهمان می کرد یعنی فضایی که دشمن برای ما نا امن کرده بود او نیز آن را برای آنها و گشتی هایشان نا امن کرده بود و با حضور خود این نا امنی را برای دشمن هم به وجود آورده بود. شجاعت در جنگ نقش بسیار اساسی دارد و در واقع مهمترین شاخص یک رزمنده هنگام نبرد شجاعت است که می تواند صحنه یک نبرد سرنوشت ساز جنگ را عوض کند موقعی که نفس ها در سینه حبس می شود این چنین رزمندگانی بودند که در هنگام حمله یا در هنگام پاتک (حمله متقابل دشمن) که آتش تهیه (بمباران شدید غیر قابل تصور قبل از حمله دشمن) همه را زمین گیر می کند و یا به سنگرها فراری می دهد می توانند نقش اصلی را در صحنه بازی کنند.

این خصوصیت وی را در خط عملیاتی فاو و در منطقه عملیاتی والفجر هشت به عینه می توان دید موقعی که دشمن بعثی تمامی سعی خود را می کرد که خط فاو را باز پس بگیرد. دشمن چندین پاتک انجام داده بود ولی موفقیتی نداشت آنها برای این که نیروهای خودی را بامشکل مواجه کند آب رودخانه خروشان اروند را به پشت خاکریزهای نیروهای خودی پمپاژ کرده بود و  سنگر ها پر از آب شده بود و لذا برای این که نیروها بتوانند بمانند روی آب پلیت انداخته بودند  تا بتوانند زندگی کرده و از شر آب خلاص شوند. دشمن خیلی تلاش کرد که منطقه را پس بگیرد ولی نتوانسته بود در یکی از پاتک ها آنقدر آتش تهیه شدیدی ریخت که فرماندهی نیروهای خودی مجبور شد که تمام نیروهای را به داخل سنگرها بکشد و تنها عده ای انگشت شمار را برای دیدبانی روی خاکریز گذاشته بود تا در صورت حرکت نیروی دشمن دیگران را از سنگرها فرا بخواند یکی از نیروهایی که روی خاکریز زیر آتش مانده بود شهید سید محسن مصطفوی بود که به سلاح نارنجک انداز تفگنی مجهز بود. شهید سید محسن این لحظات سخت و شدید را این گونه روایت کرده است :

در حالی که نیروهای خودی حتی در سنگرهای گروهی سرپوشیده و نسبتا مستحکم امنیت قابل توجهی نداشتند و هر لحظه سقف و دیوار سنگر با گلوله خمپاره و یا توپ و یا موشک های مینی کاتیوشا ممکن بود بر سرشان خراب شود ما در سنگر انفرادی بالای خاکریز بدون هر گونه سقفی مشغول دیدبانی بودیم اتش آنقدر شدید بود که تنها می شد لحظه ای ذزدکی سر را بالا آورد و نگاهی به منطقه بین خاکریز خودی و دشمن نظری انداخت و سریعا خود را به کف سنگر چسباند تا شاید دیواره های نسبتا نازک آن بدن شما را ترکش گلوله هایی غیر مستقیم توپ و خمپاره دشمن و یا تیر مستقیم نجات دهد در این لحظات بود که تیرهای مستقیم دشمن هم که توسط تیربارهای آنها همچون چلچله ای بدون وقفه می خواند و صدای ویز ویز عبورش هشدار می داد که بالا نیا که اگر بیایی سرت را خواهد برد نوار تیری که نوک خاکریز را می تراشید با خود می برد در زیرا این آتش مشغول دیدبانی بودم و گه گاهی سر خود را بالا آورده و نگاهی به جلو می انداختم. یک بار که این کار را انجام دادم  دیدم ای دل غافل تعداد زیادی از نیروهای دشمن در حال جلو آمدن هستند و فرصتی حرکت مهمی برایم نمانده است آنها از فرصت آتشی که ما را در سنگرهای خود زمین گیر کرده بود استفاده کرده و مقدار زیادی فاصله بین ما و خودشان را طی کرده و به خط خاکریز خودی نزدیک شده اند تنها کاری که به نظرم رسید این بود که شروع به تیر اندازی با نارنجک تنفگی ام کردم می دانستم که هر گلوله نارنجکی که به ان طرف خاکریز برسد در میان آنان به زمین فرود خواهد آمد و رد خور نخواهد داشت تعداد زیادی که زدم دیدم از رسیدن آنها به خاکریز ما خبری نشد تعجب کردم  که باید تا حالا به خاکریز ما رسیده و از آن بالا می امدند لذا از خاکریز بالا امدم تا به برسی آنطرف خاکریز اقدام کنم که دیدم تعدادی از آنها کشته شده اند و روی خاک افتاده اند و از بقیه خبری نبود و در رفته بودند و در واقع می توان گفت که غیب شده اند. 

یکی شهدای این آتش باری دشمن نوجوان و همبازی دوران کودکی شهید سید محسن مصطفوی یعنی شهید مجید ابراهیمی فرزند محمد باقر از اهالی روستای گرمن پشت بسطام شاهرود بود که از دوستان و همبازی های شهید سید محسن بود او به وسیله برخورد یکی از این خمپاره ها به داخل سنگرش به شهادت رسید و دیگر بازگشتی به خانواده خود نداشت و تنها جسد پاکش برای دفن در محل تولدش به زادگاهش بازگشت که این آتش باری شدید شهادت او را به دنبال داشت. شهید دیگر این صحنه شهید "اعمی بصیر" (این اسم به زبان عربی است و به معنای کور - بینا و بصیر است) بود که از ایرانیان مقیم عراق بوده اند و قبل از انقلاب با روی کار آمدن حزب بعث آنها توسط صدام از عراق اجراج شده بودند و اکنون با شروع جنگ تحمیلی به جنگ با بعثی ها شتافته و در نبرد شرکت کرده بود. این پیرمرد که از فرصت آب اهدایی صدامیان (پمپاژ شده به پشت خاکریز خودی) استفاده کرده بود تا تنی به آب بزند و شاید هم برای شهادتش بکند که در همین عملیات به شهادت رسید.

خاطره دیگر مربوط است به عملیات آزاد سازی مهران که چهل روز قبل از عملیات کربلای یک انجام شد. نیروه های خسته از تک ها متعدد دشمن در خط فاو می رفتند که برای تجدید قوا مرخصی داشته و به شهر خود باز گردند و کمی هم به امور خانواده خود برسند ولی ولی حمله دشمن به شهر مهران آنان را مجبور کرد که از مرخصی و در کنار خانواده بودن صرف نظر کرده و به مقابله با دشمن در مهران اعزام شوند برای این اعزام آنان فرصتی یافتند که در منطقه حمیدیه در کنار کرخه خروشان چندی را به تجدید قوا و خاک نبرد فاو را از چهره خود بزدایند و با چهره ای دیگر به مصافی جدید بروند که در انتظارشان بود و جایی که در خاطره اول از نگهبانی داده بودند و اکنون دشمن آن را به تصرف در آورده است را باز پس بگیرند حضور در منطقه حمیده در نزدیک اهواز فرصتی برای خودسازی قبل از حمله بود هر چند کوتاه و چندین روزه آنها در این منطقه به جای حضور در تشیع پیکر همرزمانشان که در نبرد فاو به شهادت رسیده بودند در شهرهای خود در همین منطقه به عزاداری برای آنها اقدام کردند و بسیاری از آنها شاید خبر نداشتند ولی دل شان چیزهایی را در گوش شان زمزمه می کرد که کربلایی دیگر در راه است و شهادت هایی دیگر در انتظارشان است و  لذا یاد شهدایی که در فاو تقدیم کرده بودند مثل شهید مجید ابراهیمی و شهید اعمی بصیر و... آنها با استفاده از رمل های مرطوب کنار کرخه شبه قبرهایی برای این شهدا کنده بودند و به عزاداری برای آنان به صورت سمبلیک اقدام می کردند کسانی نیز در این قبر ها خود کنده خوابیند و شاید آینده خود را جلوتر به چشم خود دیدند یکی آنها همین شهید سید محسن مصطفوی بود و یا شهید محمود بیاریان فرزند کربلایی رحیم از شهدای گرمن پشت بسطام شاهرود که در قبری از این قبرها خوابید و  نمی دانست و یا می دانست که در عملیات کربلای چهار بعد ها باید به شهادت برسد و در قبرهایی واقعی برای خود بخوابند. عکس های ارتباط روحی این شهدا با قبور همرزمانشان در نبرد فاو موجود است.

جانباز محترم آقای سید حسن مصطفوی بیسیم چی فرماندهی گردان کربلا در عملیات مهران چگونگی شروع و پایان نبرد مهران را این چنین روایت می فرمایند :

نیروهای خودی که ماموریت یافته بودند که در مقابل دشمن بعثی که اکنون شهر مهران را به تصرف خود در آورده بود از سمت ایلام عملیات آزاد سازی این شهر را آغاز نمایند این عملیات باید از سمت چپ قله های کله قندی مشرف بر شهر مهران آغاز می شود این در حالی بود که برادرم شهید سید محسن هم در گروهان حضرت ابوالفضل حضور داشت که سر خط حمله به دشمن در این عملیات را به عهده داشت. هنوز به نقطه رهایی جایی که باید حمله شروع شود بسیار جلوتر از آن دشمن انگار دشمن از حمله و حرکت ما مطلع شده و ما را زیر آتش شدیدی گرفته بود در این جا بود که گلوله خمپاره ای نزدیکیم اصابت کرد و من احساس فرو رفتن چیزی شبیه خاری کلفت را در پای خود احساس کردم و با مالش دست سعی کردم آن را به تصور این که خاری است از بدن خود خارج کنم که دیدم دستم سوخت ولی نگاهی به جایش نکردم زیرا صحنه التهاب بود دشمن شدید می کوبید و فرصتی برای بازبینی بدن خود را هم حتی نداشتم از این صحنه که رد شدیم و به نقطه رهایی رسیدیم که باید طبق پیش بینی های قبلی عملیات اصلی از أنجا آغاز می شد دستور رسید که یک گروهان را از نقطه رهایی عبور داده و بقیه همانجا منتظر بمانند گروهان حضرت ابوالفضل گروهانی بود که به عنوان خط شکن باید حمله اولیه را آغاز می کرد لذا آنان به سمت دشمن حرکت کردند غافل از این که دشمن با متوجه شدن عملیات مذکور تعداد متنابهی تیربار سنگین و نیمه سنگین را جلوتر از خط پدافندی خود مستقر کرده بود و بدون این که دیده شود در داخل سنگرهای زمینی در کمین نیروهای خودی نشسته بود با نزدیک شدن نیروهای خودی و به محض عبور از خاکریز خط رهایی شروع به آتش کردند و نیروها را زیر آتش تیر مستقیم این تیربارها قرار گرفتند ولی انگار نیروهای این گروهان قصد زمین گیر شدن نداشتند و در زیر خط آتش شدید تیر بارهای سنگین و نیمه سنگین راه خود را ادامه می دادند. این مطلب موقعی روشن شد که جنازه های آنها چهل روز بعد به عقب برگشت و بدن آنها از سمت قسمت جلو سوراخ سوراخ بود و این نشان می داد که آنها در حال حرکت به جلو و بدون زمین گیر شده در مقابل تیربارها حرکت کرده بودند و تماما به شهادت رسیدند و در حین عملیات هم بیسم چی گروهان از بیسم چی گردان که من بودم درخواست کمکی کرد و نه این که مثلا آتش شدید است و باید برگردیم .

من بلافاصله این خبر را به فرمانده گردان رساندم و فرمانده گردان هم یک دسته از گروهان حضرت امام حسین (ع) را دستور حرکت داد تا به کمک آنها برود به محض اعزام این دسته بیسم چی دوباره اعلام کرد که این جا جایی برای عبور نیست و لطفا اعزام را کنسل نماید این درحالی بود که دیگر دیر شده بود و دسته اعزام شده بود و من این را به فرمانده گردان منتقل کردم  فرمانده گردان دستور اعزام فردی برای بازگرداندن این دسته داد و اولین فردی که به من نزدیک بود کمک بیسم چی من بود به نام شهید محمد دهقان که فورا او را فرستادم تا دسته مذکور را باز گرداند ولی باید گفت حتی همین یک نفر هم نتوانست باز گردد.

انگار این صحنه عاشوایی دیگر بود که بازگشتی ازصحنه نبرد دیگر وجود نداشت هر فردی که رفت دیگر باز نگشت. این شب این گونه به پایان رسید و من صبح از این سنگر به ان سنگر دنبال سید محسن می گشتم غافل از این که سید محسن هم از جمله افراد گروهان حضرت ابوالفضل (ع) بود که اعزام شدند به صحنه ای که بازگشتی از آن نبود و به خود آمدم و دیدم که محسن هم از جمله همان کسانی بودند که در نبرد عاشورایی شب گذشته از بازماندگان نبود.

این نبرد که با شکست مواجهه شد دیگر کل عملیات کنسل شد و همه به شهرهای خود بازگشتند لذا جاماندگان ما در صحنه نبرد ماندند تا چهل روز دیگر که عملیات دیگری به نام کربلای یک آغاز شد و دشمن به عقب رانده و جنازه های مانده در صحنه بازگشتند. این بود که خبر شهادت این شهدا را هم رزمندگانی دادند که خود در صحنه حضور داشتند و این کار سختی بود که باید ما انجام می دادیم وقتی برگشتم شاهرود هیچ کس از این حادثه خبر نداشت و خبر شهادت سید محسن را هم خودم مجبور شدم به خانواده بدهم لذا درد شهادت و درد خبر دادن ممزوج شده بود.

خداوند روح این شهدای ما را با شهدای صدر اسلام و پیامبر اکرم (ص) و اولیا خدا (ع) محشور فرماید. راهشان پر رهرو و رهبرشان امام خمینی (ره) هم از فیض ثواب اعمال شان در بهشت متنع باد.

در مقابل شرم و ننگ باد بر کسانی که بر کرسی هایی مهیا شده توسط خون شهدا تکیه زده و هوای نفس بر وجودشان غلبه کرده و به خون این شهدا خیانت می کنند و همه چیز را برای خود و یا جناح خود می خواهند و با تمامیت طلبی خود بسیاری را خانه نشین و از صحنه خارج کردند و صحنه را برای نابودی انقلاب و ارزش های آن مهیا می کنند امیدوارم عقوبت الهی در همین دنیا دامن گیرشان شود و آنان را از خیانتی که مرتکب می شوند باز دارد.

شعر درباره شهیدان


بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

***   پیکر سالم شهید بعد از 13 سال   ***

روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...

جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟!
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.


می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید:
- این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب می گوید:
- برای چی؟
تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید:
- وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمی شود.
سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
*
دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و می گوید:
- من که به کسی قول ندادم!
رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم.
*
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام می جویم او را            به هر گُل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان                      به آب دیدگان می شویم او را
هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم.
چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟

دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید:
اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم:
- از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم.
دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر!


چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری  می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید:
- مگه نمی خوای عکس بگیری؟
یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛  ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت:
- ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه  باک. هر چه خودت می خواهی ..!
*
حاجی بیرقی می گوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.


گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود. رو می کند به آشنا و می گوید:
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه.

درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید:
- هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت.

نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند.

خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید.

زندگی نامه شهیدان



شهید محمد بهرامیه

نام و نام خانوادگى: محمّد بهرامیّه

نام پدر: حسین على  

تاریخ و محلّ تولّد: 1/10/1332 ـ روستاى بهرامیّه بخشى جوین

تاریخ ومحلّ شهادت: 18/6/1361 ـ شلمچه

آخرین سمت: مسئول تعاون لشكر 5 نصر

محمّد بهرامیّه ـ فرزند حسینعلى ـ در اوّل دى‏ماه سال 1332 در روستاى بهرامیّه بخشى جوین از توابع شهرستان سبزوار به دنیاآمد. در پنج سالگى به همراه پدر و مادرش به كربلا مشرّف شد. بعد از اتمام دوره‏ى ابتدایى، به جهت علاقه به تحصیل دروس حوزوى به مشهد مقدّس رفت. مى‏گفت: «تحصیل در مدرسه‏ى دروس حوزوى بهترین جایى است كه انسان ساخته مى‏شود و مسائل دینى را به خوبى فرا مى‏گیرد.»







شناسایی شهید مفقود پس از ۲۷ سال

شهید حمیدرضا ملاحسنی در سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای متدین و انقلابی در تهران چشم به جهان گشود و تحت تربیت مکتب عاشورایی امام خمینی (ره) رشد کرد و در سن ۱۷ سالگی عازم مناطق عملیاتی حق علیه باطل شد. وی در عملیات «والفجر ۴» در حالی که ۱۸ سال از بهار زندگی‌اش می‌گذشت، به دست دشمن بعثی به شهادت رسید و پیکر مطهرش مفقود شد.

به گزارش فارس، بنا به اظهار تنها خواهر شهید، مدتی قبل از تدفین شهدای گمنام در این محل، هنگامی که ایشان به زیارت قبور مطهر شهدا در بهشت زهرا (سلام الله علیها) رفته بودند، بر سر مزار شهید «سیداحمد پلارک» حاضر شده و عکس برادرش را به همراه این شهید و چند رزمنده دیگر مشاهد می‌کند و شهید پلارک را به جده‌اش حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) قسم می‌دهند که عنایت بفرمایند خبری از برادر مفقودش برسانند تا خانواده از چشم انتظاری درآیند. چند شب بعد از این توسل، خواهر شهید در رؤیای صادقه مشاهده می‌کند که شهید حمیدرضا در منطقه پونک با جمعیت زیادی در حال حرکت است، وقتی علت را از ایشان جویا می‌شود، می‌گوید «اینها برای تشییع من آمده‌اند و بنده هم به اذن خداوند همه آنها را شفاعت می کنم».

بر این اساس و طی تحقیقات میدانی از مراجع مربوطه مشخص شد، یکی از شهدای گمنام تدفین شده در بوستان نهج‌البلاغه با عنوان پیک گروهان شهید باهنر، گردان عمار، لشگر ۲۷محمد رسول الله (صل الله علیه و آله) تحت فرماندهی شهید والامقام محمد ابراهیم همت به همراه پدرش در جبهه شرکت داشته است، در جریان عملیات «والفجر۴» در منطقه کوهستانی پنجوین عراق، در تاریخ ۱۲ آبان ۶۲ مجروح و به همراه تنی چند از همرزمان به دست نیروهای بعثی افتاده است و طبق اعلام نیروهای اطلاعاتی ایران، بعثی‌ها مجروحین را به شهادت رسانده و در شهر «سید صادق» عراق به خاک سپرده‌اند.

در اوایل سال ۱۳۸۹ تعداد ۱۲ شهید معظم در عملیات عمرانی توسعه شهر «سیدصادق» عراق کشف و طی مراسم با شکوهی به جمهوری اسلامی ایران تحویل داده شدند و تعداد ۳ تن از این شهدای عزیز با درخواست شهردار وقت تهران و موافقت ستاد شهدای گمنام کشور با حضور مردم تهران در تاریخ ۱۲ مهر ۸۹ همزمان با سالروز شهادت امام جعفرصادق (ع) در بوستان نهج‌البلاغه واقع در میدان پونک به خاک سپرده شدند.

شهید بزرگوار پس از آرمیدن در این نقطه، مجدداً طی چند مرحله در رؤیای صادقه به بستگان نسبی (برادر) و سببی (یکی از اقوام) اعلام کرد «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم». به این ترتیب صحت تعلق قبر مطهر به شهید بزرگوار «حمیدرضا ملاحسنی» بر اساس تطبیق رویاهای صادقه با اسناد و شواهد موجود اثبات شد.

در روز جمعه ۱۲ آذر ۸۹ این مکان مقدس به قدوم مبارک ولی امر مسلمین حضرت آیت الله خامنه‌ای (مدظله العالی) متبرک و منوّر شد و معظم له در جریان کرامت و اعلام هویت شهید قرار گرفتند.

سالروز شهادت شهید «حمیدرضا ملاحسنی» مصادف با ۲۷ محرم‌الحرام بود که همرزمان و خانواده این شهید ساعت ۱۹ فردا ۱۲ دی گرد هم آمده تا یادش را گرامی دارند.
گردآوری : پایگاه اینترنتی تکناز



سید حميد میرافضلی در یکی از روزهای سرد زمستانی سال 1335 شمسی- روز هفدهم بهمن ماه- در شهرستان رفسنجان در محله قطب آباد دیده به جهان گشود. پدر و مادر او هردو از سادات خوشنام و آبرومند  این شهر بوده و هستند که اصالتاً از خانواده های یزدی بوده و سالهاست که ساکن رفسنجان می باشند و سید حمید پنجمین فرزند پسر این خانواده بود وی درکودکی چنان که مرسوم خانواده های مذهبی بود ، به مکتب سپرده شده و اصول و فرایض و عبادات دینی را نزد مادر مؤمنه خود فرا گرفت و سپس وارد دبستان حکمت شد که یکی از قدیمیترین مدارس شهر می باشد و اکنون به نام شهید سید محمدرضا میرافضلی یکی دیگر از فرزندان این خانواده مزین است.

سید حمید پس از گذراندن دورۀ ابتدایی که مطابق نظام آموزشی آن زمان شش کلاس بود ، وارد دبیرستان اقبال سابق و دکتر شریعتی فعلی گردید و در رشته فرهنگ و ادب به تحصیل پرداخت و چندی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی دیپلم خود را در این رشته دریافت کرد. در این سالها ، جوانان این مملکت خود فروختگی فرهنگی و اقتصادی رژیم پهلوی هویت اسلامی و انسانی خود را از دست رفته می دیدند ، در پرتو سخنرانیها و رهنمودهای روشنگرانه حضرت امام خمینی رهبر فقید انقلاب  قدس الله سره الشریف  به درک و شعوری تازه از مفهوم دین و مذهب ، و وارستگی از قیودات مادی و نفسانی نایل آمدند ، و کوچه های و خیابانهای شهر شهر این کشور را با فریادهای معترضانه خود آکندند. یکی از این جوانان روشن بین سید محمدرضا میرافضلی برادر بزرگتر سید حمید بود که با تمام وجود خود ژرفای کلام امام را دریافته بود و دردشناسانه و از سرآگاهی به فعالیتهای ضد رژیم می پرداخت. روشنگریها انقلابی او مزدوران خود فروخته و سرسپردن، رژیم را چنان بر آشفته کرده بود که سر از عجز و ناتوانی قلب تپنده و بی قرار او را در اولین روز از آذر ماه 1357 با گلوله ای سربی هدف قرار دادند تا بلکه فریادهای حق طلبانه او را خاموش کنند . اما غافل از این که « این چراغی است کزین خانه بدان برند» و خون گلگلون و منور او ، روشنی بخش راه دیگر جوانان خواهد شد .

شهادت سید محمد رضا میرافضلی در آن روزهای تاریک و ظلمانی یکی از بزرگترین ، روشنترین و سرنوشت سازترین وقایع زندگی سید حمید بود تا او را از خواب برآشوبد و به خود آورد و چشمان او را به سمت فردایی سبز و شکوفنده بگشاید ؛ و سکوت او را به فریادی انقلابی بدل سازد و در جرگه دیگر جوانان پرشور و شهر به خیابانها بکشد . اوج این حرکتها به زیرآوردن مجسمه بی وقار شاه منحوس از سکوی میدان شهر بود که ابهت پوشالی این مهرۀ بی اداره و سرسپردۀ غرب را فرو ریخت و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در روز 22 بهمن سال 1375 به نظام سلطنتی او در کشور رادمان و آزاد مردان پایان داد .

همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی سید حمید با ذهنی روشن و مستعد برای ادامه تحصیل به کرمان رفت و در دانشسرای راهنمایی تحصیلی کرمان به مدت دو سال در رشته علوم انسانی به تحصیل پرداخت و در شهریور ماه 1359 ، سید حمید که می بایست برای تدریس به یکی از مدارس استان کرمان رود به صف جهادگران پیوست و برای نبرد با ارتش تاریکی راهی جبهه های نور شد . در ماههای اولیه جنگ که میهن عزیزمان بر اثر تحولات ناشی ازبروز انقلاب هنوز صاحب ارتش منسجم یکپارچه نبود ، دفاع از مرزهای اسلامی و جلوگیری از پیشروی ارتش تا به دندان مسلح بعثی ، به شکلی خودجوش و توسط جوانان غیوری که از سراسرکشور به انگیزۀ حفظ دین خود راهی خاک خوزستان شده بودند صورت می گرفت ؛ جوانانی که با کمترین تجهیزات و مهمات و حداقل آموزش اما با دل و جانی سرشار از عشق و علاقه به کیان سرزمین خود و انقلاب اسلامی با چنگ و دندان در برابر سپاهیان شیطان ایستادند و از جان خود گذشتند .

سید حمید از ابتدای جنگ وارد ستاد ابوعبدالهادی کرمی از روحانیون انقلابی آن زمان شد و زیر نظر وی آموزشهای سخت و فشرده ای از سر گذراند و با شرکت در چندین عملیات چریکی آماده و آزموده شد . ستاد شیخ هادی و ستاد شهید چمران از جمله ستادهایی بود که با ساماندهی جوانان داوطلب ، جنگهای نامنظم چریکی را پایه گذاری کردند و ضربات مهلکی بر پیکر دشمن وارد آوردند . در نخستین روزهای سال 1360 بنا به تشخیص مسئولان نظامی ، ستاد شیخ هادی منحل شد و تعدادی از نیروهای تحت امر این ستاد ـ از جمله سید حمیدـ به سپاه حمیدیه که یکی از جبهه های اصلی مبارزه با ارتش بعث به شمار می رفت پیوستند ، در آن ایام به طور معمول گروههای داوطلب مردمی که از شهرهای مختلف کشور به جبهه های نبرد می آمدند ، پس از آنکه در یک یا دو عملیات به کار گرفته می شدند به پشت جبهه مراجعت می کردند و جای آنها را نیروهای تازه نفس دیگر می گرفتند ، اما سید حمید که   جبهه های جنگ برای او برای به شکل حیاتی تازه و خانه نخست زندگی درآمده بود ، ثابت و استوار در آنجا ماند و خیلی زود به صورت یکی از چهره های شاخص و مصمم حمیدیه درآمد.با حضور در عملیاتهایی همچون شهید چمران ، رجایی و باهنر ، بیت المقدس ، ام الحسنین و ... شهامت و رشادت خود را علی وار و عشق خود را به شهادت حسین گونه به اثبات رساند .

در آن زمان لشکر 41 ثارالله هنوز شکل امروز خود را نیافته بود و ابتدا در قالب گردان و سپس به شکل تیپ ثارالله فعالیت می کرد و سید حمید که از آغاز جنگ با برادران خوزستانی انس و الفتی محکم و پابرجا بهم رسانده بود بیشتر با نیروهای اطلاعات و عملیات سپاه حمیدیه همکاری می کرد و در عملیات بیت المقدس و ام الحسنین فرماندهی یکی از سه محور عملیاتی را به عهده داشت و نیروهای عمل کننده را که حدود دوگردان عملیاتی می شدند ، در منطقه کرخه نور و فرسیات هدایت می کرد . پس از چندی بچه های فداکار سپاه حمیدیه به لحاظ ابراز رشادتها و قابلیتها نظامی در قالب تیپ 27 نور سازماندهی شدند و فرماندهی آنها به عهدۀ سردار مفقود علی هاشمی ـ از فرماندهای قابل و پرتوان اما گمنام جبهه های جنوب ـ بود . در این تیپ نیز سید حمید در بخش عملیات و شناسایی فعالیت داشت . اما به هر شکل با دوستان و یاران خود در لشکر پیروز ثارالله نیز در ارتباط بود و هنگام شروع عملیاتهای نظامی این لشکر-هر جا که بود-خود را به منطقه می رساند و به مانند یک بسیجی رزمندۀ راستین بر قلب سپاه کفر می تاخت .

از مهمترین فعالیتها و مأموریتها سید حمید به همراه دیگر نیروهای اطلاعات و عملیات ، شناسایی منطقۀ هورالعظیم بود که حاصل آن در عملیات خبیر به بار نشست . عوارض جسمی این مأموریت حساس و دراز مدت که مستلزم حضوری چندین ساعته و مستمر و شبانه روزی در آبهای سرو هور بود ، به شکل دردپای شدید بروز می کرد ، اما کمتر کسی از بستگان و دوستان و نزدیکان سید حمید از این دردهای آزار دهنده اطلاع داشت . با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد چند روز پیش ازشروع عملیات ، وی در پی خوابی که دیده بود و اشاراتی روشن به شهادت او داشت به دیدار یکی از دوستان خود به منطقه سردشت رفت و در همانجا در یک اب انبار غسل شهادت برآورد و سرانجام روز 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ محبوب لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و در جذبه ای مستانه و خونین ، به دیدار محبوبش شتافت ، وی هنگام شهادت 27 سال داشت و پیکر او 10 روز بعد از شهادت در میان بهت و بغض یاران و همسنگران و دوستان همرزم و با حضور مردم رفنسجان با شکوه هر چه فراوان تشییع و طبق وصیت او در جوار مزار پاک برادر شهید به خاک سپرده شد.

سنجاقک سبز
بر بوته رُسته از مزار شهدا.
..
اینجا مرا خلوتی است دل‌خواه، با روحی که گردباد در آن می‌چرخید و پابرهنه و سرگشته‌وار می‌رفت، تا سر بر دامن بوی بهار بگذارد.
سید حمید میرافضلی در هفدهم بهمن سال 1335 در محله قطب‌آباد رفسنجان زاده شد و روز 22اسفند سال 1362 در جزیره مجنون به‌همراه حاج همت به شهادت رسید. بین این دو عبارت ساده، شاید نتوان معنای وسیع و واقعی زندگی یک روح متلاطم و متفاوت را به‌خوبی ترسیم کرد. مرا نیز داعیه آن نیست که درین دریا در آیم. اما به حکم شیفتگی، و شاید ادای دین، این وبلاگ را گرد وجود او می‌گردانم: یادداشتها و شعرهایی که به این کوچه نزدیک است، و عکسهایی که حضور او را ملموس می‌کند. همچون سنجاقکی که با بالهای نازکش به طواف عطر یک شهید آمده است.


پاسدار شهید مهدی سالیکنده

تاریخ تولد :28/6/1360

تاریخ شهادت:29/4/1387

ساعت شهادت :16:45

محل شهادت :شمالغرب کشور

توسط : گروهک تروریستی پژاک

نحوه شهادت : توسط مین کنترلی

اعزامی از : تی 1 نینوا ( گلستان)

نوع اعزام : داوطلبانه



شهيد سرلشكر منصور ستاري

  سرلشكر شهيد ، منصور ستاري در سال 1327 در روستاي ولي آباد ورامين ديده به جهان گشود . پدرش ، مرحوم « حاج حسن » شاعري فاضل بود كه ديواني از او به نام « ماتمكده عشاق » به يادگار مانده است .

     منصور ستاري دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در قريه « پوينك » باقر آباد به پايان رسانيد . وي در طول دوران تحصيل همواره يكي از شاگردان ممتاز كلاس به شمار مي‌رفت .

     شهيد بزرگوار پس از اخذ ديپلم متوسطه ، در سال 1346 وارد دانشكدة‌افسري شد و پس از پايان دورة‌دانشكده به درجة ستوان دومي نايل آمد . در سال 1350 جهت طي دورة‌علمي كنترل رادار به كشور آمريكا اعزام شد و پس از گذراندن دورة‌يكساله ، در سال 1351 به ايران بازگشت و به عنوان افسر كنترل شكاري نيروي هوايي مشغول به كار شد .

     شهيد ستاري در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد . تعدادي از واحدهاي دانشگاهي را گذرانده بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي تحصيل را كنار گذاشت و همدوش ديگر آحاد مردم به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.

     وي افسري مؤمن ، متعهد ، شجاع ، آگاه ، تيزهوش و كاردان بود . طرح‌ها و ابتكارهاي زيادي در تجهيز سيستم‌هاي راداري ، پدافندي به اجرا گذاشت كه در طول جنگ تحميلي توان نيروي هوايي را در سرنگوني هواپيماهاي متجاوز دشمن دو چندان نمود .

     تيمسار ستاري به علت فعاليتهاي بيش از حدي كه در اجراي طرح‌هاي جنگي از خود نشان داد ، درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي منصوب شد . طرح‌ها و برنامه‌هايي كه شهيد ستاري ارائه مي‌داد بسيار منطقي ، عملي ، كاربردي و مؤثر بود . از اين رو در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي برگزيده شد و به علت لياقت و كارداني و شايستگي كه از خود نشان داد ، در بهمن ماه سال 1365 با درجة سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار اين مسئوليت بود .

     شهيد سرلشكر ، منصور ستاري در طي مدتي كه زمام امور نيروي هوايي را به عهده داشت با اجراي دهها طرح و برنامه‌هاي كوتاه و بلند مدت ، منشأ خدمات ارزشمندي در نيروي هوايي بود . وي هنگام شهادت 46 سال داشت و از ايشان سه دختر و يك پسر به يادگار مانده است .

« روحش شاد و يادش گرامي باد ! »



شهادت سید علی اندرزگو

 

 

 

 

شهید اندرزگو در رمضان سال 1318 شمسی، در خیابان شوش تهران در یك خانواده متوسط دیده به جهان گشود. او پس از طی دوران كودكی و در پایان تحصیلات ابتدایی به سبب مشكلات معیشتی، ترك تحصیل كرد و در یك كارگاه نجاری مشغول به كار شد. از آن جایی كه به علوم دینی علاقه وافری داشت پس از فراغت از كار روزانه، تا پاسی از شب در مسجد هرندی دروس فقه و اصول می خواند.

شهید اندرزگو، در نوجوانی با نواب صفوی آشنا شد. منش و شخصیت این روحانی مبارز در ذهن و ضمیر او اثری ژرف گذاشت و فرایند این تاثیر روحی، آشنایی با تشكیلات فدائیان اسلام و راه مبارزاتی آنها بود كه در تعیین مشی مبارزاتی شهید اندرزگو نقش آفرین بود. وی كه در آن سال ها به سلاح علم و ایمان، خود را مسلح می ساخت، سرانجام با درك و لمس روح نهضت 15 خرداد به رهبری امام خمینی (ره) در سن هیجده سالگی گام به عرصه مبارزه با رژیم پهلوی نهاد. شهید اندرزگو در جریان قیام 15 خرداد خود یكی از عاملین تظاهرات پرشور مردم بود كه همان شب با اهدای كتابی از امام مورد تقدیر قرار گرفت.

پس از واقعه 15 خرداد، در همان رابطه دستگیر و تحت شدید ترین شكنجه ها قرار گرفت، و با این كه در زیر شكنجه بیهوش شده بود، به سبب عزم خدادادی كوچكترین كلامی كه بتواند شكنجه گران را به مقصودشان رهنمون سازد بر زبان نیاورد. پس از رهایی از زندان با شهید حاج صادق امانی و دیگر دوستانی كه از سابق می شناخت ارتباط برقرار كرد و وارد شاخه نظامی هیات موتلفه جمعیت های اسلامی شد. در همین زمان مساله ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت مطرح شد و او به همراه دیگر افراد شركت كننده در این ترور، در مراسم تحلیف شركت كرد و اولین نفری بود كه دست روی قرآن گذاشت و سوگند  یاد كرد كه تا آخرین قطره خون خود نسبت به نهضت و آرمان های اسلامی آن وفادار بماند.

اعدام انقلابی حسنعلی منصور با همكاری شهیدان محمّد بخارایی، رضا صفار هرندی، مرتضی نیك نژاد و حاج صادق امانی جامعه عمل پوشید. شهید اندرزگو كه 19 سال بیشتر نداشت، در این عملیات مسئولیت كُند كردن اتومبیل منصور را در محدوده بهارستان بر عهده داشت، تا شهید بخارایی بتواند با دقت عمل او را از پای در آورد. وقتی كه شهید اندرزگو با موفقیت وظیفه خود را انجام داد، منصور به ناچار در نزدیكی مجلس از اتومبیل پیاده و عازم مجلس شد و همین امر فرصتی فراهم آورد كه شهید بخارایی از این موقعیت، استفاده كند و خشم و نفرت ملت مسلمان ایران را با گلوله ای كه شلیك كرد و در گلوی او نشاند، ابراز نماید. پس از این حركت، شهید اندرزگو برای اطمینان از مرگ منصور، خود را به او رساند و گلوله دیگری در مغزش خالی كرد و به سرعت متواری شد. از آن به بعد زندگی مخفی اختیار كرد، و مخفیانه در قم زندگی و تحصیل علوم حوزوی را ادامه داد.

رژیم كه از یافتن وی مایوس شده بود، او را غیاباً محاكمه و به اعدام محكوم كرد. پس از مدتی، توسط ساواك شناسایی شد. اما توانست فرار كند و خود را مخفیانه به عراق رساند و از نعمات وجودی امام (ره) از نزدیك استفاده ها برد؛ در سال 1345، به ایران بازگشت و به قم رفت و مجدداً سرگرم فعالیت های انقلابی شد ضمناً هر وقت فرصتی پیش می آمد با سخنرانی های پرشور خود در شنوندگان تاثیر به سزایی می گذاشت و آنان را به تحرك وامی داشت. شهید ، دوباره شناسایی شد و ناگزیر به تهران آمد و در محله چیذر سكنی گزید.

در چیذر تحصیل علوم دینی و مبارزاتش را از نو و در بعدی دیگر آغاز كرد. در همین جا بود كه ازدواج كرد و یك سال و نیم در یك اتاق اجاره ای با همسرش زندگی كرد. افراد زیادی به عنوان میهمان به منزل وی رفت و آمد می كردند كه بعدها معلوم شد، آن ها سربازان واقعی امام زمان (عج) بودند و تحت آموزش وی قرار می گرفتند. وی به مرور زمان بر وسعت فعالیت های انقلابیش افزود و برای این كه شناسایی نشود، منزلش را مرتب عوض  می كرد.

در سال 1351 شمسی، یكی از دوستان وی دستگیر و در زیر شكنجه های طاقت فرسا به مواردی در رابطه با شهید اندرزگو اعتراف كرد و ساواك از سر نخی كه به دست آورده بود، در صدد دستگیری وی برآمد، اما از او توانست مثل همیشه از دست ساواك بگریزد و به قم برود. در قم مجدداً با نام مستعار و با ظاهری دیگر، اتاقی اجاره كرد و مشغول فعالیت شد و با گروه های مبارز مسلمان به برقراری ارتباط پرداخت و برای آنها پول و اسلحه و مهمات و امكانات فراهم ساخت. بار دیگر، ساواك موفق به شناسایی محل زندگی او شد و این بار نیز، وی از معركه گریخت و با نامی دیگر و در لباسی مبدل، خودرا به مشهد رساند و در آن شهر با حجت الاسلام والمسلمین عباس واعظ طبسی (تولیت فعلی آستان قدس رضوی) تماس گرفت و با كمك ایشان توانست همراه همسرش و به طور پنهانی از طریق زابل و زاهدان به افغانستان فرار كند.

وی در افغانستان تنها یك ماه دوام آورد و نتوانست دور از مبارزه باشد، لذا مخفیانه خود را به مشهد رساند.

در این دوران شهید اندرزگو، روزها بالباس مبدل و با نام های مستعار به شهرستانهای مختلف مسافرت می كرد و به فعالیت های تبلیغی مشغول می شد و شب ها نیز در نزد ادیب نیشابوری به توسعه معلومات می پرداخت و هم زمان، طلاب دیگر را نیز از اطلاعات علمی و مبارزاتی اش بهره مند می ساخت. او در مشهد چندین خانه عوض كرد و نیز پنهانی به سفر حجّ مشرف شد. در سفر دیگری كه عازم انجام حجّ عمره شده بود، خود را به نجف اشرف رساند و به زیارت امام (ره) نایل آمد واز انفاس قدسی آن دریای بیكران فیض، نیرو گرفت. سپس به سوریه و لبنان سفر كرد و بر تجربه های مبارزاتی خویش افزود.

شهید در لبنان با نماینده امام (ره) در سازمان الفتح تماس گرفت و ضمن دیدن تعلیمات نظامی، طرز استفاده از سلاح های سنگین را فرا گرفت.

سیّد، پس از بازگشت به ایران همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی تصمیم به نابودی شاه گرفت. لذا به یك برنامه 6 ماهه، رفت و آمدهای شاه را تحت نظر گرفت تا بتواند با وارد كردن مواد منفجره از فلسطین، هدف خود را پیاده كند، لذا دست به كار شد، تا به كمك شخصی در داخل كاخ سلطنتی به این مهم دست یابد كه با رویداد شهادتش توفیق اجرای آن را از دست داد.

نحوه شهادت شهید اندرزگو

از آن جایی كه ماموران ساواك به طور دایم در جستجوی وی بودند، توانستند اطلاعاتی حین  شكنجه تعدادی از مبارزان اسلامی، از اندرزگو به دست آورند. ساواكی ها در چارچوب این اطلاعات تلفن های قسمت وسیعی از شهر تهران را تحت كنترل گرفتند تا توانستند، رد مكالمات او را به دست آورند و پی بردند كه شهید اندرزگو روز 19 ماه مبارك رمضان افطار را در منزل یكی از دوستانش خواهد بود.

شهید اندرزگو، نزدیكی غروب آن روز با یك موتور گازی راهی منزل دوستش شد؛ ماموران ساواك قبلاً منطقه را به محاصره در آورده بودند. وی پس از ورود به خیابان سقاباشی متوجه حضور ماموران ساواك شد، اما برای فرار از مهلكه، دیگر دیر شده بود .  وی با پناه گرفتن در پشت یك اتومبیل سعی در گمراه كردن ماموران داشت ، اما ماموران رژیم از فاصله دور پاهای او را مورد هدف قرار دادند. شهید اندرزگو در حالی كه خون، به شدت از پاهایش جاری بود، توانست تعدادی از اسنادی را كه در جیب داشت در دهان گذاشته و بجود و تعداد دیگر را نیز با خون خود آغشته كرد تا به دست ماموران ساواك نیافتد. دژخیمان رژیم كه سخت از این چریك مسلمان وحشت داشتند از فاصله دور او را به گلوله بسته بودند و از این باك داشتند كه اندرزگو به خودش مواد منفجره بسته باشد، آن ها وقتی مطمئن شدند كه اندرزگو قادر به انجام حركتی نیست به وی نزدیك و او را روی برانكارد قرار دادند، اما سّید با تكانی خود را از روی برانكارد به داخل جوی آب انداخت. لحظه شهادت فرا رسیده بود و او در روز ضربت خوردن مولایش علی (ع) و در حالی كه روزه بود و روزه خود را با خوردن اسناد باز كرد، به لقای پروردگارش شتافت. سیّد همواره گفته بود كه: «زنده مرا نخواهند یافت» و سرانجام نیز چنین شد.

شهید اندرزگو چریكی بود كه دامنه مبارزاتش، از لبنان تا افغانستان گسترده بود. او در مدّت اقامتش در لبنان، در تشكل بخشیدن به گروه های بسیاری از مبارزان پراكنده فلسطینی موفقیت هایی كسب كرد. ساواك 15 سال سایه وار دنبال او می گشت، لكن هر وقت به مخفیگاه وی می رسید، سیّد توانسته بود  از دام ماموران بگریزد.

عبدالكریم سپهرنیا، دكتر حسینی، شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، سیّد ابوالقاسم واسعی، محمد حسین الجوهرچی ، نام هایی بودند كه سید از آن ها استفاده می كرد و مناسب هر نام، به چهره ای ظاهر می

 




شهید خلیل طهماسبیان

خلیل طهماسبیان در سال 1302 در خانواده ای متدین، در محله عودلاجان پا به عرصه گیتی نهاد. پدرش ابراهیم طهماسبیان، مردی صبور، مهمان نواز و بسیار سخاوتمند بود. او در وزارت جنگ، با درجه استواری خدمت می کرد و از آنجا که بسیار مقید به آداب دینی بود، هنگامی که حقوق می گرفت آن را نزد امام جماعت مسجد محمودیه- آقای کرباسی- می برد تا رد مظالم کند. پدر، بزرگتر محل بود و او را خان نایب می نامیدند و مردم برای رفع گرفتاری های خود به او مراجعه می کردند. در آن ایام افراد نسبت به فرستادن فرزندان به مدرسه نظر خوشی نداشتند و با این تعبیر که با رفتن به مدرسه، جوانان «بابی» می شوند، مانع تحصیل آنها می شدند. حاج ابراهیم طهماسبیان چنین اعتقادی نداشت و فرزندان خود را به مدرسه فرستاد، اما خلیل طهماسبی علاقه ای به تحصیل در مدرسه نداشت و بیشتر در پی کسب معارف دینی، به افرادی که در این زمینه اطلاعاتی داشتند مراجعه می کرد. او از همان نوجوانی عرق مذهبی خاصی داشت و تا جایی که امکان داشت با مظاهر ضد دین مبارزه می کرد.

مادر شهید طهماسبی، خانم کوچیک، زنی بسیار متدیّن و مدیر بود که در کنار شوهر خود، به امور مردم رسیدگی می کرد و مرجع بسیاری از کارها بود.

با درگذشت پدر در سال 1320، اداره خانواده بر عهده برادر بزرگتر، حاج اسماعیل طهماسبیان قرار گرفت که استاد نجار بود و خلیل نزد وی، حرفه نجاری را آموخت.

تربیت اصیل اسلامی شهید خلیل طهماسبیان، همراه با ایمان محکم و عمیق و شور و غیرت دینی او سبب شد که پس از آشنایی با مرحوم نواب صفوی در منزل آیت الله کاشانی، جذب جمعیت فدائیان اسلام شود و با فداکاری های مخلصانه خویش، تبدیل به یکی از درخشان ترین چهره های تاریخ معاصر ایران شود.

خلیل طهماسبیان، مردی وارسته و مخلص و عاشق بی چون و چرای پروردگار خویش بود. او صادقانه از افکار و آرمان های شهید نواب پیروی می کرد و لحظه ای نسبت به درستی راه او تردید به دل راه نمی داد. از هیچ کسی ذره ای ترس نداشت، مگر خدای تعالی و هیچ کسی را عاشقانه نمی پرستید، مگر برای خدا. او نماد مطلق اخلاص، تقوا و وفاداری و در شرایط دشوار مبارزه مایه امید یاران و همرزمانش بود. هرگز کسی به یاد ندارد که او ذره ای در هدف و راه خود تردید به خرج دهد و یا دچار انحراف و اعوجاج شود.

پس از ترور رزم آرا و انتقال به زندان کاخ دادگستری، در آنجا قرآن را به خوبی آموخت. در این فاصله فدائیان اسلام از طریق علما و مراجع، رژیم را تحت فشار قرار دادند تا او را از زندان آزاد کنند. بیست ماه بعد و به هنگام زمامداری دکتر مصدق، خلیل طهماسبی به عنوان قهرمان ملی از زندان آزاد شد. خلق و خو و رفتار آن شهید بزرگوار که اینک از شهرت فراوانی برخوردار شده بود با دوره قبل از زندان رفتنش کوچکترین تفاوتی نکرده بود. فدائیان اسلام هنگامی که تصمیم می گرفتند فردی را ترور کنند، با پشتوانه کسب مجوز از مراجع، دست به این اقدام می زدند، از همین رو هنگامی که مادر شهید طهماسبی از او پرسید که بر چه اساسی دست به ترور رزم آرا زده است، شهید خلیل پاسخ داد که از چهار مرجع بزرگ زمان، آیات عظام حجت، صدر، محمدتقی خوانساری و کاشانی کسب اجازه کرده است.

شهید طهماسبی در برخورد با مردم بی نهایت مهربان، متواضع و خیراندیش و در برخورد با ستمگران، محکم و استوار و همچون شیری غرنده بود. به هنگام نماز، از خوف خداوند، سراپا می لرزید و می گریست و از دنیای پیرامون خود غافل می شد و در نبرد با خصم، همچون مقتدای خود مولا علی(ع)، دندان بر هم می فشرد و پایمردی و صبوری اش نظیر نداشت.

شهید طهماسبی در سال 1331 با خواهر حجت الاسلام شیخ محمدرضا نیکنام ازدواج کرد و صاحب پسری به نام مهدی شد. شیخ محمد رضا نیز خود سال ها تحت تعقیب رژیم پهلوی بود و پس از آنکه خلیل طهماسبی به شهادت رسید، سرپرستی زن و فرزند او را بر عهده گرفت و این وظیفه دشوار را به شایستگی به پایان برد.

شهید طهماسبی چنان زیر فشار شکنجه های هولناک تاب می آورد که به او لقب «قهرمان شکنجه» داده بودند. هنگامی که در زندان بود، هر چند روز یک بار او را به شکنجه گاه می بردند و آن قدر کتک می زدند و زجر می دادند تا خون آلود و بی هوش می شد و به حالت اغما بر زمین می افتاد. سپس جسد نیمه جان او را در پتویی می پیچیدند و دو نفر سرباز، او را می آوردند و داخل سلول انفرادی پرت می کردند. آنگاه پزشک بر بالین او حاضر می شد و جراحات او را پانسمان می کرد و او را به هوش می آورد تا برای مرحله بعدی شکنجه آماده شود.

مقاومت حیرت انگیز خلیل طهماسبی در برابر شکنجه، در یاران او روح تازه ای می دمید و سبب می شد که آنها درد و رنج خود را از یاد ببرند. در آن زمان که بسیاری از کمونیست های سرشناس و سرسخت در زندانها بودند و زیر شکنجه قرار می گرفتند، مقاومت شهید طهماسبی آنان را سخت شگفت زده می کرد. یکی از علل مهم تشدید شکنجه بر شهید طهماسبی این بود که او حتی حسرت یک آخ را هم بر دل دشمن گذاشته بود و در برابر انبوه سئوالات آنها، طوری رفتار می کرد که گویی صدایشان را نمی شنود.

پس از ترور نافرجام علاء در سال 34، شهید نواب و هفت تن از یاران صمیمی او، از جمله شهید طهماسبی، دستگیر و زندانی و سپس در بیدادگاه رژیم محاکمه شدند. دادستان این دادرسی، سرلشکر حسین آزموده بود. بیدادگاه به صورت غیرعلنی و به مدت هشت روز تشکیل و حکم اعدام، برای نواب صفوی، سیدمحمد واحدی، مظفر علی ذوالقدر و خلیل طهماسبی صادر شد و دیگران به زندان محکوم شدند. پس از اعلام رأی، نواب، شهید طهماسبی و سید محمد واحدی شادمانه خندیدند و نواب سجده شکر به جای آورد.

استاد خلیل همچون ابراهیم خلیل(ع)، به خدای خویش عشق می ورزید و هر جا که سخن از عشق، عرفان، توحید و لقاءالله و شهادت بود، او نیز در آنجا حضور داشت و زنده کننده تاریخ مسلمانان مؤمن و جانباز صدر اسلام بود. روز 27 دی ماه سال 1334، خبری کوتاه از رادیو تهران پخش شد که حکایت از تیرباران شهید نواب صفوی، و سه تن از یاران او داشت. آن روز، روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(ع) بود. با شهادت این جوانمردان، اندوه و یأس، دل آزاد مردان ایران را به درد آورد. اینک باید سالها سپری می شد تا این سرزمین خونین جگر، فرزندانی چنین صادق و مخلص بپروراند تا یکسره ریشه های فساد را بر کنند و داد مظلومان را از ستمگران بستانند


شهید بزرگوار عبدا... شهروری

تاريخ تولد 1341 نام پدر غلامعلي .محل تولد گرمسار روستاي كرند . محل شهادت شلمچه . تاريخ شهادت                  23/10/1365 محل دفن مزار شهداي امامزاده اسماعيل .

  فرازي از وصيت نامه شهيد:

(( اي مردم كه تمام جان و مال خود را در قبال اين انقلاب فدا كرديد از ولايت فقيه پيروي كنيد، وحدت خود را حفظ كنيد و مساجد خود را پر نماييد .))